يادداشت ويرايش دوّم:
بررسي حاضر در اوائل
سال 1372 تدوين و منتشر شد؛
[1]
در زمانيکه انگارههاي معيني از تجدد و توسعه
بسياري از مسئولان و مديران دولتي و کارشناسان
جمهوري اسلامي ايران را مفتون کرده و "افسون
ببرهاي آسيا"، بهويژه الگوي صنعت اتومبيلسازي
کره جنوبي، جاذبه فراوان يافته بود. اين هشدار در
آن زمان تأثير نداشت و طرحهايي آغاز شد که نتايج
عملي آن اينک مشهود است. در پائيز 1997 بحران
بزرگ مالي "ببرهاي آسيا" پديد آمد و طي سالهاي
بعد سراب راه آسياي جنوب شرقي توسعه را بهکلي بر
باد داد.
[2]
در سال 1998 کمپاني اتومبيلسازي کيا موتورز و در
سال 2000 کمپاني اتومبيلسازي دوو بهدليل
ورشکستگي در معرض فروش قرار گرفتند.
بهرغم گذشت اين
سالها، بررسي زير هنوز تازه و روز است زيرا
زيرساختهاي نظري مفاهيم تجدد و توسعه در نخبگان
سياسي ما دگرگون نشده و لذا هنوز بايد در انتظار
مصائب افزونتري بود که اين "اسطوره" براي
ايرانيان به ارمغان خواهد آورد. در متن حاضر
اصلاحاتي صورت گرفته، آمارها به روز شده و شواهدي
از تحولات دهه اخير ايران (1370- 1380)، در تأييد
داوريها و پيشبيني هاي چاپ نخست، افزوده شده
است.
عبدالله شهبازي، تهران،
آذر 1381
"تجدد"، صرفنظر از
معني آن در زبان فارسي، در انديشه سياسي جديد
بهعنوان معادل "مدرنيزاسيون" [3]
بهکار ميرود. "مدرنيزاسيون" تجدد و نو
شدن ساده و متعارف نيست بلکه داراي بار خاصي است
که با مباني نظري انديشه سياسي غرب پيوند خورده
است.
دانيل لرنر
"مدرنيزاسيون" را تعبيري جديد از پديدهاي کهن
ميداند: فرآيند دگرگوني اجتماعي که طي آن
«جامعهاي کمتر پيشرفته» مختصات «جامعه
پيشرفتهتر» را بهخود ميگيرد. [4]
"مدرنيزاسيون" نوعي فرهنگپذيري [5]
است در مفهوم عام آن و بهعنوان يک کنش فرهنگي
داراي معنايي وسيعتر از توسعه اقتصادي و اجتماعي
است. "مدرنيزاسيون" انگارهاي است هم مقايسهاي و
هم ارزشي. مقايسهاي است زيرا دو قطب "کهنه" و
"نو" را در مقابل هم قرار ميدهد؛ و ارزشي است
زيرا در اين تقابل نفي "کهنه" توسط "نو" (مدرن) را
موجه و حتي طبيعي جلوهگر ميسازد. در اين مقايسه،
ملاکِ ارزشگذاري "پيشرفت" يک فرهنگ است و اين
"پيشرفت" با ميزان رشد تکنولوژي سنجيده ميشود.
بدينترتيب، فرهنگ "عقبمانده" بايد مجموعه نظام
ارزشي خود را با فرهنگ "پيشرفته" انطباق دهد و
بدين معنا "معاصر" و "مدرن" شود.
"مدرنيزاسيون"، در
معناي جامعهشناختي آن، در سده نوزدهم ميلادي
کاربرد نداشت و تنها "مدرنيسم" [6] به
معني پذيرش آداب و رسوم جديد بهطور محدود بهکار
ميرفت. در آن دوران در سرزمينهاي تحت سلطه
استعمارگران غربي فرآيند همسان شدن مردم بومي با
فرهنگ استعمارگران حاکم با نام صريح آن خوانده
ميشد. در مستملکات بريتانيا اين فرهنگپذيري
"انگليسيمآب شدن" [7]
و در مستعمرات فرانسه "فرانسويمآب شدن" [8]
نام داشت. بهتدريج، با آشکار شدن ناهمگونيهاي
جوامع اروپاي غربي اين واژههاي مشخص کنار رفت و
اصطلاح عامتر "اروپاييمآب شدن" [9]
پديد آمد. در ايران اواخر سده نوزدهم و اوائل سده
بيستم ميلادي، براي بيان اين پديده واژه
"فرنگيمآبي" کاربرد داشت.
جنگ جهاني دوّم
سيماي جهان را دگرگون کرد و از درون آن ايالات
متحده آمريکا بهعنوان رهبر دنياي غرب سر برآورد.
در اين زمان بود که فرهنگ اروپاي غربي خود بهشدت
آماج يورش "شيوه زندگي آمريکايي" [10] قرار
گرفت و اصطلاح "آمريکاييگرايي" [11]
به اين فرآيند فرهنگي اطلاق شد. ولي آنجا که سخن
از جهان غيراروپايي بود، بهدليل همگوني همه
فرهنگهاي غربي، واژه "غربگرايي" [12]
کاربرد يافت. [13]
«در سالهاي پس از
جنگ، بهزودي آشکار شد که حتي اين واژه گستردهتر
نيز براي تبيين آن شيوه ارتباطي که الگوهاي تنظيم
شده دگرگوني اجتماعي را چنان سريع و وسيع پخش
ميکند، بس محدود است و به يک ارجاع جهانشمول نياز
است. در پاسخ به اين نياز واژه نوين "مدرنيزاسيون"
ابداع شد.»
[14]
اين ابداع در زماني
صورت گرفت که جامعهشناسي آمريکايي تحتتأثير
گسترش نهضتهاي استقلالطلبانه و ضدامپرياليستي
گامهاي فعال خود را براي شناخت علل اين بحران و
تبيين الگوهاي رفتاري دنياي غرب با جوامع در حال
عصيان آغاز کرده بود. در دهههاي 1950 و 1960
ميلادي در بيشتر اين تئوريها به توسعه اقتصادي
توجه ميشد و "مدرنيزاسيون" مفهومي را القاء
ميکرد که بيشتر با واژه فارسي "نوسازي" قابل
بيان است. در آن زمان سخن بيشتر بر سر آن بود که
از طريق ايجاد چه دگرگونيهايي در ساختار
اقتصادهاي ماقبل صنعتي ميتوان راه گذار دنياي
غيرصنعتي را از وضع "سنتي" به وضع "مدرن" هموار
ساخت.
مدرنيزاسيون به
معناي دگرگوني در ساختار اقتصادي جوامع "سنتي"
نميتوانست از "مدرنيزاسيون سياسي" جدا باشد.
بدينترتيب، تئوريهاي مدرنيزاسيون ايجاد دگرگوني
در تمامي ابعاد جوامع غيرغربي را هدف گرفت. در سال
1965، هارولد لاسول، [15]
انديشهپرداز سياسي آمريکايي و صاحبنظر در
جامعهشناسي ارتباطات، مدرنيزاسيون را بهعنوان
فرآيندي توصيف کرد که دگرگوني در همه ارزشهاي
اجتماعي را، از قدرت تا آگاهي روشنفکري، در بر
ميگيرد.
بهرغم ستيز
جامعهشناسي رسمي ايالات متحده آمريکا با ديدگاه
تکاملي، [16]
که بازتاب تعارض سياسي جهان غرب با اتحاد شوروي و
ايدئولوژي رسمي آن (مارکسيسم) بود، نظريات
مدرنيزاسيون نميتوانست از اين روح نگرش غرب به
فرهنگهاي غيرغربي مبرا باشد. گذر از "جامعه سنتي"
به "جامعه مدرن" آن اسطوره بنياديني بود که بر
تمامي تئوريهاي مدرنيزاسيون غلبه داشت. اوج اين
نگرش را در نظريات روستو [17]
ميتوان ديد. در دهه 1960 ميلادي، ديدگاه روستو نه
تنها بر جامعهشناسي آمريکايي حکومت ميکرد بلکه
از طريق اهرم ديوانسالاري دولتي و آکادميک ايالات
متحده بر مشي سياسي و انديشه نخبگان بسياري از
کشورهاي وابسته به آمريکا نيز تأثير عميق گذارد و
سرآغاز موجي از رفورمها شد که نمونه ايراني آن
براي ما آشناست. در واقع، نظريه مدرنيزاسيون،
چنانکه روستو نيز مدعي آن بود، [18]
به نوعي "مانيفست ضد کمونيستي" بدل شد و بهعنوان
يک "ايدئولوژي" چارچوب نظري بخش وسيعي از نخبگان
جهان سوّم را شکل داد. در ايران نيز شبهمارکسيسم
روستو بر نخبگان و روشنفکران تأثير عميق بر جاي
نهاد. اگر وجوه تشابه نظريات مدرنيزاسيون دهه 1960
را با نظريه تکامل اجتماعي مارکسيسم مدّ نظر قرار
دهيم، درمييابيم که اين نگرشهاي ظاهراً متعارض
در مفاهيم بنيادين، مانند تقديس "صنعت" بهعنوان
تنها معيار "تکامل" و تحقير "جامعه سنتي" و اعتقاد
به زوال اجتنابناپذير آن، داراي وجوه تشابه
اساسياند.
اگر امروزه بر
جامعهشناسي دهه 1960 ايالات متحده آمريکا و نظريه
روستو تأکيد ميکنيم، از آنروست که زيرساخت نظري
بخشي از روشنفکري ايراني در دهه فوق تکوين يافته و
فضاي فرهنگي و دانشگاهي آن زمان و تأثيرات مستقيم
و غيرمستقيم آن برخي از مفاهيم را در انديشه
اجتماعي و اقتصادي و سياسي تحصيلکردگان ما، که
نخبگان امروزند، شکل داده است.
در سالهاي آغازين
سده بيستم ميلادي، توسط گروهي از ايرانيان در
برلين نشريهاي منتشر ميشد بهنام کاوه. کاوه
ظاهراً دغدغه "عقبماندگي" ايران آن روز از "قافله
تمدن" را داشت و براي "ترقي" ايران دل ميسوزانيد.
کاوه نسخههايي تجويز ميکرد که، مدت کوتاهي پس از
تعطيل آن، بهدست يک حکومت نوخاسته پيچيده شد. از
آن پس، به مدتي طولاني (بيش از نيم قرن)، و در
مقطع زماني که ميتوانست تعيينکننده سرنوشت ايران
در دنياي معاصر باشد، سياست و اقتصاد ايران در
راهي گام نهاد که کاوه ميخواست.
بهزعم کاوه، راه
ترقي ايران در «تجدد» بود و «تجدد» نيز چيزي نبود
جز پذيرش و «تسليم مطلق» به راهي که غرب پيموده
بود. نَفسِ واژه «تجدد» بيانگر تلقي کاوه از
فرآيند تحول جامعه ايراني بود: گذر از "کهنه" به
"نو". جوامع شرقي و کليه ساختها و نهادها و سنن و
آداب آنها، حتي نحوه پوشاک، "کهنه" بود و وضع
اروپاي غربي "نو" و الگويي که همه بايد بهسوي آن
ره ميسپردند. در اين معنا بود که کاوه ميگفت:
«تجدد حکم تاريخ است.» در واقع، در انديشه اين
گروه از روشنفکران ايراني آغاز سده بيستم "فرنگ"
چيزي بيش از يک غايت زميني که نوعي کعبه آرماني
بود.
«در حقيقت سرزمين
هزار و يک شب همانجاست. فرنگي است که چراغ علاءالدين
در دست گرفته و ثروتهاي بيکران شرق را ميجويد و
مييابد و ميبرد. چوب جادو نيز که به هر چه خورد
خواني گسترده ميگردد در چنگ اوست... سندباد بحري
است و با دنياي کوتولهها در جنگ.»
[19]
در پايان سده بيستم
نيز هنوز همان کلامي تکرار ميشد که در آغاز اين
سده گفته شده بود؛ هنوز نيز گروهي به
"تجدد" بهعنوان "حکم تاريخ" مينگريستند:
«داستان توسعه
اقتصادي داستان تحول تاريخي است. بنابراين، نبايد
توسعه را با شاخصهايي مانند درآمد سرانه، توليد
سرانه و شکاف بين کشورهاي توسعهنيافته و
توسعهيافته تعريف کرد... مسئله توسعهنيافتگي به
تحول در دوران تاريخي بشر مربوط ميشود. يک دوران
تاريخي جديد بهوجود آمده است. آنان که
توانستهاند در گذر به دوره جديد موفق باشند
توسعهيافتهاند. و آنان که نتوانستهاند اين
توفيق را بهدست آورند به اندازه يک دوران تاريخي
از حرکت بشريت عقب ماندهاند.»
[20]
غلظت اين
تاريخگرايي تا بدان حد است که آدمي گاه گمان
ميبرد با نوعي تاريخيگري مارکسي در جامهاي جديد
مواجه است؛ و آنچه بهعنوان "نظريه توسعه" ارائه
ميگردد چيزي نيست جز يک ايدئولوژي نوپديد با
همان شاخصهاي اساسي ماترياليسم تاريخي. در اين
ايدئولوژي نه تنها تاريخ حرکتي جبرگرايانه از دوران تاريخي
"کهنه" و "محکوم به مرگ" به دوران
تاريخي "نو" دارد بلکه داراي غايتي است که بهجاي
سوسياليسم "جامعه مدني" نام گرفته است.
«اگر وجه مشخص جوامع
فئودالي نوعي تفکر خدامدار، اقتصاد طبيعي و حاکميت
سنت ايستا است، تجدد پرچمدار خردمداري، اقتصاد
کالايي و جهانگشاي سرمايهداري، فروپاشي سنت و
پيدايش جامعه مدني است... [در اين جامعه مدني]
خانواده مردسالار... فروميپاشد، فردگرايي رواج
مييابد، و زن به عرصه اقتصاد گام ميگذارد...
تجدد با انقلاب علمي مترادف است. نه تنها طبيعت که
انسان و جامعه و تاريخ نيز در کمند تفکر علمي قرار
ميگيرد.»
[21]
اين "جامعه مدني"-
واژهاي چند پهلو و مبهم، درست مثل سوسياليسم-
مدينه فاضلهاي است که در آن همه خوبيها يک جا
گرد آمده، بهشتي است که حتي در آن يک شرّ زميني
يافت نميشود، کمونيسمي است که حتي مارکس در توصيف
آن مانده بود:
«جامعه مدني...
جامعهاي است که ساختمان آن بر بنياد عقلانيت
استوار شده است. عنصر عقل تنها ساخت و سازمان
جامعه را استوار نميدارد بلکه بالاتر از همه بر
رفتار و نگرش اعضاي آن در برخورد به نهادهاي
اجتماعي، جامعه و بهطور کلي کشور نيز چيرگي دارد.
کوشش و پيکار هوشمندانه فرد براي رسيدن به غايت
خويش بهر تقدير نگرش او را نسبت به جامعه و کشورش
شکل ميدهد. از اينرو، برداشتي که انسان مدرن از
جامعه و کشور خويش دارد، در تحليل بازپسين برداشتي
عقلاني است. به سخن بهتر، پيوند او با جامعه و
کشورش بيشتر از آنکه عاطفي باشد عقلاني است و در
نتيجه استوار و کارآمد.»
[22]
در اين "ناکجا آباد"
هر چه بخواهيد هست:
«رشد علايق عقلاني و
بوروکراتيک، تمرکز وحدت سياسي، گسترش قانون بهجاي
روابط سنتي و شخصي، گسترش مکانيسمهاي ارتباطي
نيرومند ميان قدرت سياسي و جامعه مدني، پيدايش
مکانيسمهاي ثابت و مستمر براي حل منازعه سياسي و
بهويژه انتقال قدرت سياسي، افزايش تواناييها و
ظرفيتهاي عملي حکومت، پيدايش مباني جديد مشروعيت
قدرت سياسي، پيدايش مجاري مستمر براي مشارکت
گروههاي اخباري در سياست، پيدايش ايدئولوژي جديد
و...»
[23]
بررسي بحثهاي
سالهاي اخير نشان ميدهد که محافلي از روشنفکران
ايراني با تأخيري بسيار طولاني الگوها و راهکارهاي
دهههاي 1950 و 1960 "مدرنيزاسيون" را "کشف"
کردهاند. در دهه چهل شمسي، که فرآيند
"مدرنيزاسيون" در چارچوب "انقلاب سفيد" و با طراحي
و حمايت سياسي و مالي ايالات متحده آمريکا بر
جامعه ايران تحميل شد، اين پديده براي روشنفکري
ايراني بيگانه، نامطلوب و "امپرياليستي" جلوه
ميکرد؛ ولي امروزه- در دوراني که مباحث
"مدرنيزاسيون" دهههاي فوق به قلمرو تاريخ تفکر
سياسي رانده شده و متعلق به روزگار سپري شده جلوه
ميکند، اين بينش در ايران تجديد حيات يافته است.
مهمترين علت نظري
اين پديده را بايد در فروپاشي ايدئولوژيهاي
کلاسيک چپ (مارکسيسم و انواع شِبه مارکسيسم) جستجو
کرد. بدينسان، روشنفکري چپ، يا ملهم از چپ، به نفي
بسياري از باورهاي پيشين خود رسيده ولي ذهن شکل
گرفته با قالبهاي فکري معين مفاهيم ديگري را در
همان ساختار جاي داده است. آنچه بهظاهر ديده
ميشود گريز از ايدئولوژي است و آنچه در واقع
تحقق يافته، پرداخت يک "ايدئولوژي" جديد، حتي با
دعوي "ايدئولوژيستيزي"، است. نظريههاي کلاسيک
مدرنيزاسيون، بهويژه شبهمارکسيسم روستو، داراي
قدرت انطباق جدّي با قالبهاي بينش چپ است؛ و از
آنجا که اين تطابق هيچ انقلابي در ساختار فکري
پيشين پديد نميسازد، بهسادگي ميتواند يک
ايدئولوژي جديد را شکل دهد. به همين دليل است که
در پي فروپاشي انديشه مارکسيستي، ساختهاي آرماني
چون "تمدن" و "تجدد" بهسرعت وارد واژگان چپ
کلاسيک ايران شد و مفاهيمي چون "جامعه مدني"
کاربرد وسيع يافت و چنان مختصات اتوپيايي به خود
گرفت که پيشتر بر مفاهيمي چون "سوسياليسم" حمل
ميشد. فراگيري اين موج تا بدان حد بود که يکي از
سرشناسترين سازمانهاي مارکسيستي پيشين ايران،
فدائيان خلق (اکثريت)، در نخستين کنگره خود
"تجدد" را بهعنوان يک «ارزش پايهاي» مطرح ساخت.
«منطق اين فکر آن بود
که در جامعه عقبمانده ما پيکار در راه تجدد يک
رکن مبارزه است و لذا ضروري است تا از مقوله
"تجدد" مستقلاً در بحث ارزشها نام برده شود.»
[24]
علي کشتگر، از
رهبران پيشين سازمان چريکهاي فدايي خلق، اين موج
جديد را «رنسانس ايراني» عليه «فرهنگ استبدادي
مشرقزمين»؛ فرهنگي «آميخته با عقايد و سنن
واپسگراي مذهبي آن هم مذهب شيعه» ميخواند و
روشنفکران ايراني را به «شناخت جنبههاي منفي
فرهنگمان و کنار گذاردن شيوهها و روشهايي که در
خونمان رفته است» دعوت ميکند. [25]
بهزعم "چپ" ديروز و "تجددخواه" امروز، اين
«رنسانس» انقلابي است فرهنگي عليه «نيروهاي مدفون
سنت.» [26]
سنتستيزي شاخص موج
تجددگراي امروزين در برخي محافل روشنفکري ايراني
است. در اين نگرش، وجه تمايز و گاه تعارض ارزشي
جوامع در بنيادهاي فرهنگي و تمدني متفاوت نيست،
بلکه در تعارض ميان "کهنه" و "نو" است.
«توسعه... يک مفهوم
کاملاً جديد است و از اين انديشه ناشي شده که
انسان موجودي است که ميتواند در تعيين و تغيير
سرنوشت خود نقش فعالي داشته باشد... در انديشه
سنتي، انسان چنين منزلت و موقعيتي در دنيا ندارد.
او فرد مستقل و صاحب اختياري در دنيا نيست و دنياي
وي محل گذر و آزمون است نه مکان بقا و عمل. لذا،
يک جامعه سنتي وقتي در عمل و به اجبار توسعه و
پيشرفت را پذيرا ميگردد، در انديشه و نظام ارزشي
خود در تناقض با آن قرار ميگيرد.»
[27]
چنين نگرشي به "سنت"
(مفهومي عام که پديدههاي بسيار بغرنج و متنوع
تمدني- فرهنگي را، از دين گرفته تا ساختهاي
خويشاوندي و نظام ارزشي، در بر ميگيرد)، حتي با
مقياسهاي نظري دهه 1960 ميلادي نيز از سوي يک
انديشمند جدّي عاميانه تلقي ميشود. حتي در آن
دوران نيز ديرپايي، شمول و عمق پديدههاي تمدني و
نهادها و ساختهاي فرهنگي و مقاومت آن در برابر
فرآيند "مدرنيزاسيون" براي پژوهشگران علوم اجتماعي
تأمّلبرانگيز بود. در سال 1968، مور برگر در
دائرةالمعارف بينالمللي علوم اجتماعي نوشت که
قدرت دو نهاد دين و خويشاوندي در جوامع خاورنزديک،
در مفهوم وسيع آن که از افغانستان تا مصر و از
ترکيه تا سودان را دربرميگيرد، و تأثير آن بر
سياست و اقتصاد اين کشورها، حتي در ترکيه و مصر که
بيش از ساير کشورهاي منطقه در راه "مدرنيزاسيون"
گام نهادهاند، اعجابانگيز است:
«بهويژه قدرت اسلام
در ترکيه نه تنها اعجاب بازديدکنندگان خارجي را
برانگيخته بلکه حتي حکام سکولار و مدرن ترکيه را
نيز به حيرت انداخته است.»
[28]
قسمت دوّم
1.
مطالعات سياسي، کتاب دوّم، 1372، صص
7-49.
2. براي
آشنايي با افول "ببرهاي آسيا" بنگريد به:
Robert Garran, Tigers Tamed: The End of
the Asian Miracle, University of Hawaii
Press, 1998.
رابرت گاران
در اين کتاب گزارشي از بحران مالي،
اقتصادي و سياسي بهدست داده که از سال
1997 در تايلند آغاز شد و بهسرعت سراسر
شرق آسيا را فراگرفت. گاران بهويژه به
نمونههاي ژاپن، کره جنوبي، تايلند،
اندونزي و مالزي توجه کرده است.
4. Daniel
Lerner, "Modernization:
Social Aspects",
International Encyclopedia of the Social
Sciences, New York: Macmillan & The Free
Press, 1968, vol. 10, p. 386.
11. Americanization
در واقع،
تلاش ايالات متحده آمريکا براي جهانگستري
با حربه صدور فرهنگ بسيار پيش از جنگ
جهاني دوّم آغاز شد. آندره زيگفريد در سال
1927 نوشت که ايالات متحده سالهاست براي اشاعه
"شيوه زندگي" خود در سراسر
جهان ساليانه بين 3 تا 4 ميليارد دلار خرج
ميکند. (ibid, p. 387)
17. Walt
Witman Rostow
روستو در سال 1916
در شهر نيويورک، در يک خانواده سرشناس
يهودي، بهدنيا آمد. تحصيلات خود را
بهعنوان دانشآموخته رودز بهپايان برد.
در سالهاي جنگ جهاني دوّم (1942-1945) در
OSS
(دفتر خدمات استرتژيک)، سازمان اطلاعاتي
ايالات متحده و سلف سيا، خدمت کرد. در
سالهاي 1950-1960 در انستيتوي تکنولوژي
ماساچوست (MIT)
بهعنوان استاد تاريخ اقتصاد تدريس کرد.
در سالهاي 1961-1966 رياست شوراي
برنامهريزي سياستهاي وزارت امور خارجه
را بهدست داشت و مشاور جان کندي بهشمار
ميرفت. او در سالهاي 1966-1969 دستيار
ويژه ليندون جانسون بود. در اين سالها،
روستو تأثير فراواني بر سياست خارجي
ايالات متحده گذارد و از مداخله نظامي
آمريکا در ويتنام بهشدت حمايت کرد. او در
مسائل خاورميانه مشي حمايت ديپلماتيک و
نظامي از اسرائيل را، بهويژه در جريان
جنگ شش روزه (1967)، پيش برد. برنامه
موسوم به "اصلاحات ارضي" و سياست نزديکي
ايران و اسرائيل از مهمترين طرحهاي
روستو بود که در دهه 1960 ميلادي بهوسيله
حکومت پهلوي اجرا شد. روستو از سال 1969
به تدريس اقتصاد و تاريخ در دانشگاه تکزاس
مشغول شد. مهمترين کتب او عبارتند از:
مراحل رشد اقتصادي (1960) و اقتصاد جهاني
(1978). روستو هنوز در قيد حيات است.
برادر او، اوژن روستو، نيز از شخصيتهاي
متنفذ فکري و سياسي ايالات متحده است.
هماکنون نيز هر دو برادر از حاميان فعال
سازمانهاي صهيونيستي و دولت اسرائيل
بهشمار ميروند. دونالد رمسفلد، وزير
دفاع کنوني ايالات متحده، از برکشيدگان
پروفسور اوژن روستو ميباشد.
18. عنوان
دوّم کتاب مراحل رشد اقتصادي روستو اين
است: «يک مانيفست غيرکمونيستي».
19. هما
ناطق، "فرنگ و فرنگيمآبي و رساله انتقادي
شيخ و شوخ"، زمان نو (چاپ خارج از کشور)،
شماره 13، شهريور 1365، ص 49.
20. حسين
عظيمي، "فرهنگ و توسعه"، ايران فردا، سال
اوّل، شماره دوّم، مرداد و شهريور 1371، ص
53.
21. عباس
ميلاني، "تهران و تجدد"، ايراننامه (چاپ
خارج از کشور)، سال نهم، شماره 3، تابستان
1370، صص 441-442.
22.
عليرضا منافزاده، "صادق هدايت و تجدد
در ايران"، اختر (چاپ خارج از کشور)، دفتر
دهم، پائيز 1370، صص 75-76.
23. حسين
بشيريه، "نهادهاي سياسي و توسعه"، فرهنگ
توسعه، سال اوّل، شماره 3، آذر و دي 1371،
ص 6.
24. کار
[اکثريت] (چاپ خارج از کشور)، شماره 77،
اوّل تير 1369، ص 2.
25. فدايي
(چاپ خارج از کشور)، شماره 69، آذر 1369،
ص 16.
26. کار
[اکثريت] (چاپ خارج از کشور)، شماره 80،
اوّل آبان 1369، ص 13.
27. موسي
غنينژاد، "ايدئولوژيهاي التقاطي و فرهنگ
ضد توسعه"، فرهنگ توسعه، سال دوّم، شماره
6، خرداد و تير 1372، ص 52.
28. Moore
Berger, "Near
Eastern Society: The Islamic Countries",
International Encyclopedia of the Social
Sciences, vol. 11, p. 100.